بعد از کلی حرف زدن با مریم وقتی سمانه خوابش برده بود ، درباره ی همه چیز ، اول از رسانه شروع شد ، عاملیت و این داستانا، بعد انقلاب اسلامی و بعدش امام ها و احادیث...آخرش مریم گفت اینکه از این بحث میپریم به اون بحث یعنی اینکه هیچی نمیدونیم...:)

بعد سر کلاس روان شناسی خوابیدم:]]]

بعد کلاس تصمیم گرفتیم بریم بوفه چای بزنیم،  وای که چه بارونی :)

وای که چقد بهار قشنگه ... فک کنم بعد از ۱۸ سال فصل مورد علاقه مو پیدا کردم^^

چایی رو آوردیم تو حیاط و فروغ همینطور ازمون عکس میگرفت. 

بعد رفتیم سمت اونور باغچه حیاط دانشکده و کلی بود و فوت کردیم و باهاشون عکس گرفتیم، همچنین با درخت شکوفه دار دانشکده،

وای که چقد دلبری میکرد دانشکده ی خشک و مسخره...وای که چقد دوسش داشتم...انگار پر از صلح بود:)

الانم دارم برمیگردم خونه.

وای خدا که چقد پارسال این هوای قشنگ رو میدیدم و بوش میگردم و دلم میخواست غرقش بشم ولی غرق کتابا بودم...وای خدایا شکرت♡♡♡

۹۸۰۱۱۸ ،۱۸:۰۷