خب امروز اولین ضربه خورد بهم.

گفتمان قبول نشدم.برای مصاحبه.

به مامان گفتم و تسکین بود برام حرفاش ، با بغض از پیش مامان رفتم تو اتاق و گریه کردم‌. 

سمانه با حرفش خیلی ناراحتم کرد ، مزجی درک نکرد ، و فقط مهدیس بود که من رو فهمید. و کمکم کرد ، گفت برو با کاشفی صحبت کن.شاید بتونه کمکت کنه

انقده میترسم از اینکه بازم محبتم رو نثار کسایی بکنم که یه ذره هوامو ندارن‌...اصلا نمیتونم...

ولی این ضربه مهلک دقیقا از جای همیشگی خورد ،همونجایی که  امسال به خودم‌می گفتم درستش میکنم‌. دقیقا از همون بی نظمی و موکول کردن کارها به فردا،  هی میگم بعدا و اینها ،درصورتیکه بعدا هیچ اتفاقی نمی افته. همون لحظه باید یه کاری رو انجام بدم...کاش آدم بشم...کاش