خب دیشب نشد که بگم ، ولی به م.غ پیشنهاد دادم که بیاد و هممباحثه ای بشیمباهم...اولش فکر میکرد شوخی میکنم، ولی بعدش جدی گرفت.
خب م اصلا تعلقی به عقایدش نداره، میتونه رهاش کنه ، میتونه به چیزای دیگه فکر کنه ، میتونه بشنوه و جبهه نگیره ، میتونه اشتباهات و انتقادات رو بپذیرم، میتونه بگه من هیچینمیدونم، باور داره که باید هیچی نمیدونه و باید یه عالمه بخونه و ببینه و گوش بده تا بفهمه... جدیه و پای کار ، خب اینا همه ی دلایلیه که من بعنوان هممباحثه ای انتخابش کردم. راضی اماز انتخابم.
مسئله ی اصلی رفیقاشن، خب شاید فکر کنن من دارم رفیقشو میدزدم:| وای اصلا فکر کردن بهشم دیوونه کننده س !
من میگم بهشون بگه و نذاره اینفکره بمونه که من دارم مخِ مائده رو میزنم! وای خدا اصلا خنده نگرفته که دادم اینارو حتی تو فکرمم مرور میکنم ://
خلاصه که امروز برنامه ریزی کردیم و گفتیم چه کنیم و چه نکنیم...
.
خدا رو شکر که دارم میرم سمت چیزی که میخوام♡
خدا خودش کمکم میکنه بابت تمام ایننگرانی ها...