میدونی این عدم همراهی کجا بیشتر خیلی خیلی اذیتم میکنه؟ من همیشه از اینکه به فمینیست بودن متهم بشم بدم میومده؛ اون از اون رابطهی نافرجامم و اینم از ساختار قدرت خانواده که قاراشمیشی از همهچیز بوده( نه خیلی سنتی و نه خیلی روشنفکر) و ترکشهاش همیشه به سمتم بوده و اصلا همین ساختار نابرابر فدرت باعث شده که مساله زن و جنسیت برای من تبدیل به حوزه اصلی مطالعهام بشه. حالا از این بدم میاد که دوباره خانواده نتونه من و دغدغههام رو به رسمیت بشناسه. بدم میاد که ساپورت نشم و یک روزی بابام یا مامانم بهم بگن که این چه موضوعیه که داری روش کار میکنی؟ موضوع بهتر نبود؟ درست مثل انتخاب رشتهی علوم انسانیم، درست مثل انتخاب رشتهی دانشگاهم. که شبیه اون چیزی نبود که همیشه برام تصور کرده بودن. و من همیشه فکر کردم که موردپذیرش و دوست داشته شدنشون نیستم چون کارهایی رو کردم که دوست نداشتن. همواره زیستم در رابطه با تایید/عدم تایید اونها تعریف شده و بشدت تحت تاثیر رد یا پذیرفته شدنشون هستم. نمیدونم این باورم ریشه توی افکار و عقاید مذهبیم داره یا نه، ولی خیلی زیر فشارم. بابت هر کنش و رفتاری، باید یک دور فکر کنم به اینکه اونها ممکنه چه واکنشی داشته باشن و بعد به احتمال خیلی زیاد، غصهی «دختر خوبی نبودن» رو بخورم.
ناراحتی اخیرم بابت عدم همراهی خانواده با جنبش اخیر هم از همین مساله ناشی میشه.