امشب از اون شب های گوهی بود.

اصلا از ظهر استرس داشتم ، دلم‌آشوب بود ،هی میخواستم حرف بزنم ،راه برم تا انرژیمو خالی کنم ، حالم‌خوب نبود وقتی مهدیس و مائده حالشون خوب بود، 

به بچه ها میگفتم برا فرداست ، ولی همش فردا نبود ، یه بخشیش برام‌مبهم‌بود و یه بخشیش رو هم‌میدونستم دیگه: تو:)))

و شب ،ساعت ۱۰ اونورا بود که متوجه شدم شاه من و سارا و زهرا رو از تو گروه ریموو کرده:/

پشمام ریخت، حدس اولیه بخاطر دعوا باهاش بود ، ولی خب تو این دعوا باغشاهی کاره ای نبود ، تو‌‌گروه هر چی بچه ها مینوشتن پاک می کرد ، مریم رفت تو پی ویش و بهش گفت که این قضیه ربطی به اون مسائل نداره، گفت به خودشون میگم ولی جواب من رو تو پی وی نمیداد ، 

من گریه کردم ، چون ازش بخاطر اشتباه نکرده م عذر خواهی کردم ، رفتم سر کلاسش نشستم و آخر کلاس برگشتم‌ بهش گفتم‌خسته نباشید و فلان...

و الان اینطوری برخورد میکرد ، پز۶ از استرسم الان و امیدوارم به خیر بگذره...

شب تولد امام حسنه، واقعا ازش میخوام