امروز صبح از خواب بیدار شدم ‌و دوباره ذهنم درگیر بود. خیلی درگیر. درگیر تمام اتفاقات این چند وقت اخیر. تمام حرف‌هایی که بهش زده‌بودم و تمام کلماتی که ازش شنیده بودم. نمی‌تونستم بلند بشم حاضر شم و برم دانشکده. ساعت ۱۰ کلاس داشتم و نا نداشتم. دوست داشتم امروز رو فقط بخوابم و به هیچی فکر نکنم. ولی نمی‌شد. باید می‌رفتم تا عقب نمونم. گلوم هم یه ذره درد می‌کرد که قرص و شربت خوردم تا دوباره شدید نشه. دیر رسیدم دانشکده و همش توی راه به این فکر میکردم که حالا چی سارا؟ حالا که همه‌ی گزینه‌های روی میزت رو زدی کنار، وایسادی و به خوشبختی بقیه غبطه میخوری میخوای چیکار کنی؟ میخوای برگردی به اون رابطه؟ میخوای به هر‌قیمتی شده به خودت و اون ثابت کنی که هنوز‌ یه عشقی هست؟ عشقی که کار نمیکنه! دیشب دوباره خدا بهم گفت که نه. این گزینه خوبی نیست برات. نیاز داشتم این حرفو بشنوم تا دوباره فکر کنم که ما خیلی کنار هم قشنگ بودیم، ولی به عنوان کاپل. بعنوان دوتا دوست. هنوزم خیلی دوستش دارم. خیلی زیاد. ولی آیا می‌تونیم باهم؟ نمیدونم. بنظرم نمی‌تونیم. 

توی دانشکده همش امیدوار بودم ببینمش. چون قرار بود بیاد برای کارهای پایان‌نامه‌ش. نمیدونم پیش برده‌تشون یا نه چون به خودم قول دادم دیگه باهاش کاری نداشته باشم. چون منو خط زده پس دیگه من پیش قدم نمیشم برای چیزی. اگه دوست داشت خودش بیاد حرف بزنه. من دیگه سپر انداختم و خسته م از جنگیدن. دوست داشتم ببینمش ولی نبود. شایدم بود ولی من ندیدمش. دانشکده خیلی شلوغ شده، بچه های ورودی زیادن و ظرفیت دانشکده خیلی کمتر از ایناس. 

توی راه برگشت داشتم به آدم‌های دیگه فکر میکردم. فکر میکردم که مگه فقط همین یه نفر بوده برای من توی زندگی؟ همین یه نفر قراره باشه؟ آمار و احتمال و جمعیت و موقعیت‌هایی که من دارم نشون میدن که نه. نباید فقط همین یکی باشه. این امیدوارم میکنه به اینکه خب پس، عبور کن. به آدم‌های دیگه هم فکر کن، دنیا انقدر‌ بخیل نیست برای تو. یا اینکه این همه کیس خوب ریخته توی جامعه. توام مثل هزاران دختری که شانس ورود به رابطه خوب رو دارن.  ولی میدونم که منطق زندگی خیلی با آمار و عدد پیش نمیره، شاید واقعا همین یه شانس رو توی زندگیم داشتم. شاید جبر زندگیم همین رو نشون میده که باید با همین آدم می‌موندم و می‌بودم. شاید واقعا باید زندگی متوسط رو به پایینی داشته باشم. شاید دیگه شانس ورود به هیچ رابطه‌ای رو نداشته باشم. شاید دیگه هیچکس هیچ‌وقت دیگه من رو دوست نداشته باشه. و‌ این تا سر حد مرگ من رو در سیاهی غرق میکنه. خیلی ناراحتم میکنه. نمیخوام زندگیم اینطور باشه.