خیلی برای خودم متاسفم که دارم توی این خانواده با این نگرشهای سیاسی سطحی و کلیشهای زندگی میکنم. به معنای واقعی کلمه «حزب باد»ان و با هر کلمهای که از دهنشون بیرون میاد، یک دور غمگین میشم. غصهی خودم رو میخورم که نمیتونم روبروشون بایستم. غصهی این رو میخورم که آخه چرا چشمهاتون رو نمیتونید روی واقعیت باز کنید؟ چرا انقدر بیگانه اید نسبت به هرآنچه داره رخ میده؟ چرا انقدر ذهنتون رو میدید دست پروپاگاندا؟
قبلا فکر میکردم بابام یا مامانم نگرش نوتری دارند، حالا نه اینکه روشنفکر باشن، ولی چپ مسلمان بودن رو من از اینها یاد گرفتم. همراه جنبش سبز بودن، اصلاحاتی بودن. جنبش دانشجویی یا دانشجو بودن، اطلاعات زیاد داشتن، همه رو من از اینا یاد گرفتم. بعد الان انقدر مسخره راجع به اتفاقات اخیر حرف میزنن و تحلیل میکنن که همش فکر میکنم شما چطورید اصلا؟ بیشتر از همه درک تناقضهاشون برام سخته. خیلی سخت. اصلا اگه وصل به ایدئولوژی مسلط بودن و از اون تغذیه میکردن و بهش وابسته بودن، انقدر غصه نمیخوردم که الان. انگار نمیتونن مستقل فکر کنن، انگار نمیتونن از زیر یوق قدرت بیان بیرون با اینکه بهش وابستگی حیاتی ندارن. نمیفهمم. هیچی رو درموردشون نمیفهمم. و از این غصه میخورم که دارم با آدمهایی با این نوعِ بودن زندگی میکنم.
اینکه بگی اینا فقط میخوان لخت بیان بیرون یا اتفاق شاهچراغ رو به اکت اعتراضی مردم ربط بدی، خیلی خیلی سطحیه. اصلا نمیتونم تو هیچ کانتکست و ایدئولوژی و مشیای درکش کنم.
و خیلی وقتها غبطه میخورم. غبطه میخورم به کسایی که توی این چهل روز حداقل در جنگ با خانوادهشون نبودن. حداقل احساس میکردن که اگر دستگیر بشن یا اتفاقی براشون بیفته، کسی هست که همراهیشون کنه. من باید هم با ظلم بیرون بجنگم، هم باید از غم تنهایی توی خونه دق کنم.