۱۲ دی ۱۴۰۱

دارم‌ گریه می‌کنم. چون دارم دیوونه میشم. هویتم رو گم کردم. حسن بهم ابراز علاقه کرده ولی بخاطر اینکه شالم از سرم افتاده بود، دیگه داره علاقه رو کنار می‌ذاره. با مهدیار دوست شدم و واقعا ازش خوشم میاد، ولی می‌دونم که اون از من اونجوری خوشش نمیاد. در‌حد دوست خوشش میاد. قد حسن کوتاهه. مهدیار خیلی مدل زیستش با من فرق داره. مشروب می‌خوره و اصلا مسلمون نیست. خیلی با خانواده‌م در تضاد و تناقضم. کاش بابا اینجوری نبود تا بتونم یه ذره آزادتر‌ باشم توی مدل زندگیم. مهدیار خیلی بلده، خیلی زیاد می‌دونه و وقت میذاره برای دونستنش. من ولی کمم. تمرکز ندارم و به فاکم. نمی‌تونم مقاله بنویسم و کارای دانشگاه رو انجام بدم. درحالیکه بقیه در باسن درس و علمن و من خیلی عقبم. خیلی بیشتر از خیلی عقبم. دلم می‌خواد مهاجرت کنم ولی حتی می‌دونم اگه برم هم امیرحسین از من خوشش نمیاد. اصلا می‌تونم برم؟ بابا نمی‌ذاره برم. ای من ریدم توی خانواده که انقدر دست من رو توی همه‌چی بسته. کاش میشد فرار کنم از این چهارچوب‌های مسخره. خوشم نمیاد به آدم‌ها شرایط محدودم رو توضیح بدم. و می‌دونم که این شرایط محدود و التقاطی مطلوب هرکسی نیست. هیچکس نمیاد سمتم. چه حسن که شبیهمه چه اموال مهدیار که خیلی باهم فاصله داریم. من هنوز خودم رو آدم مسلمونی می‌دونم؛ نه فروع دین. ولی به اصولش باور دارم. فریضه‌ها رو هم میخوام انجام بدم. دارم سرچ میکنم درمورد مشروب خوردن و اینها که ببینم توی اسلام چه خوانش جدیدی وجود داره ازش؟ به مهدیار اینها دست دادم و اون روز روسری سرم نبود. حالم بده از این همه تناقض. زبانم خوب نیست و همه‌چی زندگیم به‌گاست. دارم فقط «فکر» می‌کنم به اینکه اگه‌ یه روزی بخوام با امثال مهدیار وارد رابطه‌ای بشم، چقدر به‌گاست همه‌چی. چقدر باید توضیح بدم، چقدر طرف مقابلم قراره بیخودی محدود بشه، بخاطر محدودیتهای من و خانواده‌م. کاش می‌شد تموم شه این زندگی.