دارم فکر میکنم به اینکه من چرا پیشنهادات این دو سال اخیرم رو قبول نکردم؟ چون هنوز تروماهایی که حاصل از رابطهی سمی بود، خوب نشدن. نهتنها خوب نشدن، که من بدبینتر هم شدم. نمیتونم خودم رو رها کنم و وارد یه رابطه بشم. چرا؟ چون هزارتا چیز در کنار عشق و محبت از صبح تا شب مخم رو میخورن. چیزهایی درمورد مهاجرت، پول، خونه، ماشین، مستقل بودن، رابطه جنسی، دین و مذهب، نگاهش نسبت به زن و نگاه سیاسی، شغل و هزارتا چیز دیگه. میدونم که طرف مقابلم به هیچوجه نمیتونه آدم ایدئالی باشه. اصلا نمیشه که همینجوری همه خوب و کامل باشن. ولی نمیدونم چرا نمیدونم از خیلی از این چیزا بگذرم! نمیتونم خودم رو رها کنم یا بپذیرم که زندگی ساختنیه! مثل شرایطی که خودم الان دارم.
انگاری برام سختترین کار دنیاست این! دارم میبینم آدمهای دورم رو که به یه تقریب خوبی(مثلا ۸۰ درصد) تونستن کسی رو پیدا کنن و باهاش رابطهی جدی بسازن، که همراهشه! و چون اون کیسها رو دیدم، انگار رها کردن واقعا سختترین کار دنیا میشه.