شبیه به" هزارتو" می مانم...

۲۱۳مین

۱۲ دی ۱۴۰۱

دارم‌ گریه می‌کنم. چون دارم دیوونه میشم. هویتم رو گم کردم. حسن بهم ابراز علاقه کرده ولی بخاطر اینکه شالم از سرم افتاده بود، دیگه داره علاقه رو کنار می‌ذاره. با مهدیار دوست شدم و واقعا ازش خوشم میاد، ولی می‌دونم که اون از من اونجوری خوشش نمیاد. در‌حد دوست خوشش میاد. قد حسن کوتاهه. مهدیار خیلی مدل زیستش با من فرق داره. مشروب می‌خوره و اصلا مسلمون نیست. خیلی با خانواده‌م در تضاد و تناقضم. کاش بابا اینجوری نبود تا بتونم یه ذره آزادتر‌ باشم توی مدل زندگیم. مهدیار خیلی بلده، خیلی زیاد می‌دونه و وقت میذاره برای دونستنش. من ولی کمم. تمرکز ندارم و به فاکم. نمی‌تونم مقاله بنویسم و کارای دانشگاه رو انجام بدم. درحالیکه بقیه در باسن درس و علمن و من خیلی عقبم. خیلی بیشتر از خیلی عقبم. دلم می‌خواد مهاجرت کنم ولی حتی می‌دونم اگه برم هم امیرحسین از من خوشش نمیاد. اصلا می‌تونم برم؟ بابا نمی‌ذاره برم. ای من ریدم توی خانواده که انقدر دست من رو توی همه‌چی بسته. کاش میشد فرار کنم از این چهارچوب‌های مسخره. خوشم نمیاد به آدم‌ها شرایط محدودم رو توضیح بدم. و می‌دونم که این شرایط محدود و التقاطی مطلوب هرکسی نیست. هیچکس نمیاد سمتم. چه حسن که شبیهمه چه اموال مهدیار که خیلی باهم فاصله داریم. من هنوز خودم رو آدم مسلمونی می‌دونم؛ نه فروع دین. ولی به اصولش باور دارم. فریضه‌ها رو هم میخوام انجام بدم. دارم سرچ میکنم درمورد مشروب خوردن و اینها که ببینم توی اسلام چه خوانش جدیدی وجود داره ازش؟ به مهدیار اینها دست دادم و اون روز روسری سرم نبود. حالم بده از این همه تناقض. زبانم خوب نیست و همه‌چی زندگیم به‌گاست. دارم فقط «فکر» می‌کنم به اینکه اگه‌ یه روزی بخوام با امثال مهدیار وارد رابطه‌ای بشم، چقدر به‌گاست همه‌چی. چقدر باید توضیح بدم، چقدر طرف مقابلم قراره بیخودی محدود بشه، بخاطر محدودیتهای من و خانواده‌م. کاش می‌شد تموم شه این زندگی.

۲۹ دی ۰۱ ، ۲۱:۵۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

212مین

میدونی این عدم همراهی کجا بیشتر خیلی خیلی اذیتم میکنه؟ من همیشه از اینکه به فمینیست بودن متهم بشم بدم میومده؛ اون از اون رابطه‌ی نافرجامم و اینم از ساختار قدرت خانواده که قاراشمیشی از همه‌چیز بوده( نه خیلی سنتی و نه خیلی روشنفکر) و ترکش‌هاش همیشه به سمتم بوده و اصلا همین ساختار نابرابر فدرت باعث شده که مساله زن و جنسیت برای من تبدیل به حوزه اصلی مطالعه‌ام بشه. حالا از این بدم میاد که دوباره خانواده نتونه من و دغدغه‌هام رو به رسمیت بشناسه. بدم میاد که ساپورت نشم و یک روزی بابام یا مامانم بهم بگن که این چه موضوعیه که داری روش کار میکنی؟ موضوع بهتر نبود؟ درست مثل انتخاب رشته‌ی علوم انسانی‌م، درست مثل انتخاب رشته‌ی دانشگاهم. که شبیه اون چیزی نبود که همیشه برام تصور کرده بودن. و من همیشه فکر کردم که موردپذیرش و دوست داشته شدنشون نیستم چون کارهایی رو کردم که دوست نداشتن. همواره زیستم در رابطه با تایید/عدم تایید اونها تعریف شده و بشدت تحت تاثیر رد یا پذیرفته شدنشون هستم. نمیدونم این باورم ریشه توی افکار و عقاید مذهبی‌م داره یا نه، ولی خیلی زیر فشارم. بابت هر کنش و رفتاری، باید یک دور فکر کنم به اینکه اونها ممکنه چه واکنشی داشته باشن و بعد به احتمال خیلی زیاد، غصه‌ی «دختر خوبی نبودن» رو بخورم.

ناراحتی اخیرم بابت عدم همراهی خانواده با جنبش اخیر هم از همین مساله ناشی میشه.

۰۵ آبان ۰۱ ، ۱۴:۴۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۲۱۱مین

خیلی برای خودم متاسفم که دارم توی این خانواده با این نگرش‌های سیاسی سطحی و کلیشه‌ای زندگی میکنم. به معنای واقعی کلمه «حزب باد»ان و با هر کلمه‌ای که از دهن‌شون بیرون میاد، یک دور غمگین میشم. غصه‌ی خودم رو می‌خورم که نمی‌تونم روبروشون بایستم. غصه‌ی این رو می‌خورم که آخه چرا چشم‌هاتون رو نمی‌تونید روی واقعیت باز کنید؟ چرا انقدر بیگانه اید نسبت به هرآنچه داره رخ میده؟ چرا انقدر ذهن‌تون رو میدید دست پروپاگاندا؟ 

قبلا فکر میکردم بابام یا مامانم نگرش نوتری‌ دارند، حالا نه اینکه روشنفکر باشن، ولی چپ مسلمان بودن رو من از اینها یاد گرفتم. همراه جنبش سبز بودن، اصلاحاتی بودن. جنبش دانشجویی یا دانشجو بودن، اطلاعات زیاد داشتن، همه رو من از اینا یاد گرفتم. بعد الان انقدر مسخره راجع به اتفاقات اخیر حرف میزنن و تحلیل میکنن که همش فکر میکنم شما چطورید اصلا؟ بیشتر از همه درک تناقض‌هاشون برام سخته. خیلی سخت. اصلا اگه وصل به ایدئولوژی مسلط بودن و از اون تغذیه میکردن و بهش وابسته بودن، انقدر غصه نمیخوردم که الان. انگار نمی‌تونن مستقل فکر کنن، انگار نمیتونن از زیر یوق قدرت بیان بیرون با اینکه بهش وابستگی حیاتی ندارن. نمیفهمم. هیچی رو درموردشون نمیفهمم. و از این غصه میخورم که دارم با آدم‌هایی با این نوعِ بودن زندگی میکنم.

اینکه بگی اینا فقط میخوان لخت بیان بیرون یا اتفاق شاه‌چراغ رو به اکت اعتراضی مردم ربط بدی، خیلی خیلی سطحیه. اصلا نمیتونم تو هیچ کانتکست و ایدئولوژی و مشی‌ای درکش کنم. 

و خیلی وقت‌ها غبطه میخورم. غبطه میخورم به کسایی که توی این چهل روز حداقل در جنگ با خانواده‌شون نبودن. حداقل احساس می‌کردن که اگر دستگیر بشن یا اتفاقی براشون بیفته، کسی هست که همراهی‌شون کنه. من باید هم با ظلم بیرون بجنگم، هم باید از غم تنهایی توی خونه دق کنم.

۰۵ آبان ۰۱ ، ۱۴:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۲۱۰مین

حرف زدن باهاش (س) خیلی حس خوبی بهم میده. انگار می‌تونم از هر گزینه‌ی‌ دیگه‌ای که توی زندگی داشتم صرف نظر کنم و فقط به خودش فکر کنم. حرف زدن باهاش به اندازه حرف زدن با زهرا خوب نیست، خب چون هنوز من بعضی‌ وقت‌ها خودم رو سانسور می‌کنم. ولی بصورت کلی خوبه. کاش آدم‌های این شکلی توی زندگیم زیاد بودن. که بعد از حرف زدن باهاشون حس خلا نکنم. حس بدی هم نداشته باشم غالبا. البته منم خودم خیلی تغییر کردم و‌ بزرگ شدم و عاقلانه تر فکر و رفتار می‌کنم. که امیدوارم روز به روز بهتر بشم. 

هنوز دل نگران ع.د ام. کاش حالش خوب باشه. خیلی پسر ماه و گلیه! تف تو حراست.

حس میکنم یاسمن قوی‌تر از این حرف‌هاست. ولی شنیدم اونم پنیک کرده بوده. واقعا لیاقتشون حواله کردن آلت تناسلی خره.

۲۶ مهر ۰۱ ، ۰۲:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۲۰۹مین

امروز درگیر شدم. با تعدادی طرفدار حق علیه باطل ما(جدی می‌ترسم اسمشون رو اینجا بنویسم:))) بهشون فحش دادم. گفتم تخماتون پوکیده. گفتم خودم میرم خاکتون میکنم زیر سر در که انقدر بهش علاقه دارید. یکیشون برگشت بدجوری نگاهم کرد. انگار دنبال این بود که شناساییم کنه. ماسک و عینک دودی داشتم. ولی بازم ترسیدم. بلند شدم به سمت در خروجی. توی راه به ز گفتم باید از جنگ برگردیم، بشینیم سر درس! خیلی احمقانه‌ست. من می‌خوام از جنگ برگردم و همه‌چی عوض شده باشه. حالا هم دارم درس می‌خونم واقعا. کتاب تجربه مدرنیته. کتاب خوبیه، فقط در زمان خیلی نامناسب!

۲۳ مهر ۰۱ ، ۲۰:۵۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۲۰۸مین

دارم فکر می‌کنم به اینکه من چرا پیشنهادات این دو سال اخیرم رو قبول نکردم؟ چون هنوز تروماهایی که حاصل از رابطه‌ی سمی بود، خوب نشدن. نه‌تنها خوب نشدن، که من بدبین‌تر‌ هم شدم. نمی‌تونم خودم رو رها کنم و وارد یه رابطه بشم. چرا؟ چون هزارتا چیز در کنار عشق و محبت از صبح تا شب مخم رو می‌خورن. چیزهایی درمورد مهاجرت، پول، خونه، ماشین، مستقل بودن، رابطه جنسی، دین و مذهب، نگاهش نسبت به زن ‌و نگاه سیاسی، شغل و هزارتا چیز دیگه. می‌دونم که طرف مقابلم به هیچ‌وجه نمی‌تونه آدم ایدئالی باشه. اصلا نمیشه که همینجوری همه خوب و کامل باشن. ولی نمی‌دونم چرا نمی‌دونم از خیلی از این چیزا بگذرم! نمی‌تونم خودم رو رها کنم یا بپذیرم که زندگی ساختنیه! مثل شرایطی که خودم الان دارم. 

انگاری برام سخت‌ترین کار دنیاست این! دارم می‌بینم آدم‌های دورم رو که به یه تقریب خوبی(مثلا ۸۰ درصد) تونستن کسی رو پیدا کنن و باهاش رابطه‌ی جدی بسازن، که همراهشه! و چون‌ اون کیس‌ها رو دیدم، انگار رها کردن واقعا سخت‌ترین کار دنیا میشه.

۲۳ مهر ۰۱ ، ۲۰:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۲۰۷مین

امیدوارم فردا روزی بتونم از امشب و فشار عصبی‌ای که داشتم بنویسم. از اینکه همه یک آن بهم پشت کردن و احساس میکنم خیلی غریبم. کاش می‌تونستم و جسارت اینو داشتم که قرص بخورم و کار خودم رو تموم کنم. 

۱۷ مهر ۰۱ ، ۲۳:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۲۰۵مین

امروز صبح از خواب بیدار شدم ‌و دوباره ذهنم درگیر بود. خیلی درگیر. درگیر تمام اتفاقات این چند وقت اخیر. تمام حرف‌هایی که بهش زده‌بودم و تمام کلماتی که ازش شنیده بودم. نمی‌تونستم بلند بشم حاضر شم و برم دانشکده. ساعت ۱۰ کلاس داشتم و نا نداشتم. دوست داشتم امروز رو فقط بخوابم و به هیچی فکر نکنم. ولی نمی‌شد. باید می‌رفتم تا عقب نمونم. گلوم هم یه ذره درد می‌کرد که قرص و شربت خوردم تا دوباره شدید نشه. دیر رسیدم دانشکده و همش توی راه به این فکر میکردم که حالا چی سارا؟ حالا که همه‌ی گزینه‌های روی میزت رو زدی کنار، وایسادی و به خوشبختی بقیه غبطه میخوری میخوای چیکار کنی؟ میخوای برگردی به اون رابطه؟ میخوای به هر‌قیمتی شده به خودت و اون ثابت کنی که هنوز‌ یه عشقی هست؟ عشقی که کار نمیکنه! دیشب دوباره خدا بهم گفت که نه. این گزینه خوبی نیست برات. نیاز داشتم این حرفو بشنوم تا دوباره فکر کنم که ما خیلی کنار هم قشنگ بودیم، ولی به عنوان کاپل. بعنوان دوتا دوست. هنوزم خیلی دوستش دارم. خیلی زیاد. ولی آیا می‌تونیم باهم؟ نمیدونم. بنظرم نمی‌تونیم. 

توی دانشکده همش امیدوار بودم ببینمش. چون قرار بود بیاد برای کارهای پایان‌نامه‌ش. نمیدونم پیش برده‌تشون یا نه چون به خودم قول دادم دیگه باهاش کاری نداشته باشم. چون منو خط زده پس دیگه من پیش قدم نمیشم برای چیزی. اگه دوست داشت خودش بیاد حرف بزنه. من دیگه سپر انداختم و خسته م از جنگیدن. دوست داشتم ببینمش ولی نبود. شایدم بود ولی من ندیدمش. دانشکده خیلی شلوغ شده، بچه های ورودی زیادن و ظرفیت دانشکده خیلی کمتر از ایناس. 

توی راه برگشت داشتم به آدم‌های دیگه فکر میکردم. فکر میکردم که مگه فقط همین یه نفر بوده برای من توی زندگی؟ همین یه نفر قراره باشه؟ آمار و احتمال و جمعیت و موقعیت‌هایی که من دارم نشون میدن که نه. نباید فقط همین یکی باشه. این امیدوارم میکنه به اینکه خب پس، عبور کن. به آدم‌های دیگه هم فکر کن، دنیا انقدر‌ بخیل نیست برای تو. یا اینکه این همه کیس خوب ریخته توی جامعه. توام مثل هزاران دختری که شانس ورود به رابطه خوب رو دارن.  ولی میدونم که منطق زندگی خیلی با آمار و عدد پیش نمیره، شاید واقعا همین یه شانس رو توی زندگیم داشتم. شاید جبر زندگیم همین رو نشون میده که باید با همین آدم می‌موندم و می‌بودم. شاید واقعا باید زندگی متوسط رو به پایینی داشته باشم. شاید دیگه شانس ورود به هیچ رابطه‌ای رو نداشته باشم. شاید دیگه هیچکس هیچ‌وقت دیگه من رو دوست نداشته باشه. و‌ این تا سر حد مرگ من رو در سیاهی غرق میکنه. خیلی ناراحتم میکنه. نمیخوام زندگیم اینطور باشه. 

۱۷ مهر ۰۱ ، ۱۹:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۲۰۴مین

همین الان متوجه شدم که س.الف لست سینش رو برام برداشته. این دیگه مثل تیر آخر بود. من هنوز امید داشتم به این نقطه و فکر میکردم اگر یه روزی این رو برداره یعنی واقعا عبور کرده از ماجرا. که خب کرده. خوشحالم براش و برای خودم غم‌گینم. که دوباره یه دیوار از آمال و آرزو و احتمال ساختم برای خودم و در یک چشم بهم زدن خراب شد و تموم شد. 

همین بود؟ عشق تب‌دار و ابدی این بود؟ این چه سوالیه؟ معلومه که اونم بعد از این همه مدت و این همه گه‌کاری که داشتی، بالاخره تصمیم گرفته عبور کنه. حالا چرا انقدر دارم بهش فکر میکنم و حتی رفتم دوباره این رو چک کردم؟ چون خوابش رو دیدم.

خواب دیدم توی همین شلوغی‌ها رفته بودیم کنسرت چارتار. نه با هم، ولی همزمان باهم اونجا بودیم. و من تلاش کردم یکی دوتا برم پیشش باهاش حرف بزنم. خیلی حواسم بهش بود و هی سعی میکردم نگاهش کنم. دلم براش تنگ شده بود که اومدم چک کردم ببینم چه‌خبره. ولی مثل‌اینکه اشتباه کردم. امیدوارم حالش به از من باشه. شایدم معشوقه‌ی جدیدی توی زندگیش هست که بازم امیدوارم حالش به از من باشه و باهم خوش باشن،

حسم؟ حسم دقیقا شبیه به همون وقتیه که دیدم توی پروفایل ا.م یه ایموجی قلب هست. یعنی خودش گذاشته. کله‌م داغه، شکمم آشوب شده، دلم نمی‌خواد هیچکاری کنم. فقط به این اتفاق فکر کنم و غصه بخورم.

۱۶ مهر ۰۱ ، ۲۳:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۲۰۳مین

حس می‌کنم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. یک عالمه کار دارم برای انجام دادن و همزمان باید به این فکر کنم که ارتباط با خانواده خیلی فرسایشیه. توی روابط دوستی‌م ضعف دارم. کار ندارم. باید هزارتا اتفاق رو تحلیل کنم و بهشون فکر کنم. روابط عاطفی ندارم و به حد کفایت خوب و کافی نیستم. خیلی خسته‌ام.

۱۴ مهر ۰۱ ، ۱۲:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو