شبیه به" هزارتو" می مانم...

۲۰۲مین

و اما بشنوید از سیر کراش زدن‌های من: قففففلی می‌زنم روی یکی. ولش نمی‌کنم. هی چکش می‌کنم. اگه بتونم سوشال‌مدیاهای دیگه‌شم زیرورو می‌کنم. بعدش این روند سیر نزولی پیدا می‌کنه و کم کم خاموش میشه. چرا؟ چون دسترسی به اون یارو رو ندارم و خب چه فایده :( روی خاصی هم ندارم برای شروع دوستی مجازی حتی.

ضمن اینکه اکثرا الگو و روند ثابتی دارن. من عاشق اینم که نکاه به زندگی یه نفر، مطالعاتش، حرف زدنش و تمام اینها به‌قدری قوی باشه که ضعف من رو بپوشونه. یعنی اصلا چون یه چیزی در اونها میبینم که در خودم نمی‌بینم، ازشون خوشم میاد. مثل سبحان، سنجاب، سجاد، مصطفی.(چقدر س :دی) ولی نکته اینه که این آدم‌ها اکثرا(چون نمیتونم‌بگم‌ همه‌شون) دنبال همین نگاه و عمق ‌در‌طرف مقابلشون می‌گردن و با حرف‌هاشون و نگاه‌های از بالا به پایینشون قدرت حضور تو رو کم می‌کنن. دوستت دارن‌ها، دست خودشون نیست. خیلی وقتها هم از سر دوست داشتن این شکلی‌ان. ولی این مدل برای من که سلطه‌پذیر نیستم و‌ کلا آدم لجبازی‌ام و بله چشم گو‌ نیستم، خیلی سخت‌تره. آدمی نیستم که حوصله بحث و جدل با آدم‌های نزدیک و عزیزم رو داشته باشم، دوست دارم حرف بزنیم و هم‌مسیر باشیم. بنابراین حس میکنم اگه با این الگو بخوام پیش برم، وارد یه چرخه مسخره سلطه پذیری میشم که میدونم اذیت کننده‌س برام. من باید خودم بشم اون کسی که نظر مخالف و آد میده. و بعد همسر یا پارتنرم رو همراه کنم. 

باید به این درک برسم که لزوما زندگی توش این چیزا مهم نیست، دعواهای تخمی و سر مسایل ریز میاره، دلخوری میاره و خیلی چیزای دیگه. این آدم‌هایی که روشون کراش می‌زنم واقعا در حد دوست خیلی خفن و خوبن. ولی پارتنر باید کسی باشه که - راستش نمی‌دونم دقیقا باید چه ویژگی‌هایی داشته باشه. می‌تونم فقط از سلب‌ها صحبت کنم. ولی باید به ایجاب‌ها هم فکر کنم.

۱۴ مهر ۰۱ ، ۰۱:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۲۰۱مین

این کاربر سنجاب رو هم دوستش دارم. توییت‌هاش رو می‌خونم و شبیه اون موقع‌هاییه که روی نوشته‌های وبلاگ آدم‌ها کراش می‌زدم. یعنی اینجوری بود که به زهرا گفتم من می‌خوام با کاربر سنجاب ازدواج کنم. بعدش گفت پارتنر داره و می‌خوان مهاجرت کنن. منم گفتم مهم نیست هدف من ازدواجه :)))

ولی هویتش وااااقعا رفته‌ توی مخم. دلم می‌خواد پیداش کنم ببینم کیه اصلا. خیلی کراشی‌ـه. ولی می‌دونم که بازم اونقدر نداره. ولی خب. خب بود اگه پیداش میکردم و روش کراش می‌زدم. اصلا کلا نمیدونم چرا اینقدر رفته توی مخم با اینکه می‌دونم مذهبی نیست. پارتنرهای متفاوتی داشته و اینها. ولی اطلاعات تاریخی و عمومی و نگاهش به زندگی رو دوست دارم. فکر میکنم این خیلی چیز مهمیه.

بهرحال تا اینجا فهمیدم که قمی‌ـه، توی جنبش سبز ۸۸ خانواده‌ش نقش اساسی داشتن و جزو حلقه‌های نزدیک بودن، یه مدتی(فکر کنم یه سال) حوزه درس خونده و بعدش هم رفته مهندسی کامپیوتر دانشگاه تهران. یکی از دوستاشو توی اینستا پیدا کردم، به اسم مهدی جهانی. اینا ورودی ۹۶ کامپیوتر تهرانن. ولی هرچی تلاش کردم خود سنجاب رو پیدا کنم نتونستم :)))) این وسط منم برای خودم داستان قفلی و ماجرا ساختم حالا :)))

۱۳ مهر ۰۱ ، ۱۹:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۲۰۰مین

من نمی‌دونم ته این جنبش و اتفاقات چی خواهد شد. که امیدوارم اتفاق مثبتی بیفته. ولی کاش توی مغز پسرها و البته دخترهای سرزمینم هم تحول ایجاد بشه.(برخلاف پدرها و مادرهای دهه ۴۰ و۵۰ که اگه زن شاغل باشن دو شغله‌ان و هزارتا چیز دیگه.) که وقتی می‌گیم «زن، زندگی، آزادی» منظورمون چیه و از چه خشم فروخفته‌ای صحبت می‌کنیم. که وقتی تلاش می‌کنیم از چهارچوب سنت و نگاه سنتی به زن بیرون بیایم، محکوم میشیم به اینکه نگاه فمینیستی و زن‌سالارانه داریم. کاش این نگاه عوض شه. 

ای کاش این سیستم یک روز دیگه هم نفس نکشه، ولی حتی توی همین سیستم هم تلاشهای قانونی و شرعی و عرفی زیادی انجام شده، میشه و خواهد شد که جایگاه برابر زن و مرد تضمین شه‌. ولی ای کاش تمام این تلاشها ریشه کنه توی کنه تفکرات همه‌مون. چرا؟ چون اون‌وقت بچه‌هایی رو تربیت می‌کنیم که دیگه بنده‌ی قرار گرفتن توی چهارچوب سنت و نقش‌های سنتی و کلیشه‌های جنسیتی نیستن.

۱۳ مهر ۰۱ ، ۱۹:۳۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۱۹۹مین/ ۲

دیشب با س.الف صحبت کردم. صحبت‌ جدی و شکننده برای من. اول اون پیام داده بود و تحول پرسیده بود. منم اینجا بودم و نت نداشتم. برای همین ساعت ۱۲ شب به بعد تونستم باهاش حرف بزنم. حرف زدن باهاش همیشه لذت بخش بوده. بجز یکی دو مورد اگه صحبت کردن باهاش نبود، واقعا بهش علاقمند نمی‌شدم. بعد از احوال‌پرسی‌های همیشگی بهش گفتم که دیگه از مدت زمانی که خواسته بودی گذشته و باید حرف بزنی.
حرف زد. گفت تو نمی‌تونی تو جایگاه کسی باشی که بخوای حال من رو خوب کنی. گفت تو برای من مثل بوفون‌ای که باید تو زمین نقش دروازه‌بان داشته باشی. نمی‌تونم پستت رو تغییر بدم به دفاع چون کاسیاس توی زمینه. :)) بهم گفت توی این چند مدت موقع برقراری ارتباط ضعیف عمل کردم و خیلی جاها به روش آوردم که ضعف‌هاش چیا بودن و انگاری که تقصیر اون بوده همه‌چی. ناتوان بودم توی کمک کردن به حال خوبش. اینجاش برام خیلی سخت بود. نمی‌تونستم انکار کنم. زیاد زخم زبون زدم. زیاد حرف‌هایی که می‌خواستم بزنم و نشده بود رو زدم. و فشاری که روش بود رو دوچندان کردم. 
بهم گفت پذیرفته که این زندگیشه. براش خیلی تلخ و سخت نیست. پذیرفته که فرصتی داشته و از دست داده و داستان زندگیش این بوده. بهم گفت می‌ره پیش مشاور و روان‌شناس و بهش گفتم بابت این تصمیم بهش افتخار می‌کنم.   
بهم گفت تمام این حرف‌ها رو از سر منطق داره می‌زنه ولی حلقه‌ی مفقوده‌ی تمام حرف‌هاش «احساسات»ـه که نمیشه نادیده‌ش گرفت. یعنی پر از احساست واقعی بوده و توی احساسات گیر کرده. یه همچین چیزی. اخرش هم گفت که با اینکه رابطه رو با احوال‌پرسی ادامه بدیم، راضیه. مگه اینکه من مشکلی نداشته باشم. منم گفتم باشه :)) قبول کردم. بهش گفتم من اگه دوستت نمی‌داشتم هیچ‌وقت حالت برام مهم نبود. دوست ندارم از حالش بی‌خبر بمونم. ناراحت بودم از اینکه نتونسته بودم براش کاری کنم. ‌نه تنها کاری نکردم، بلکه حالش رو هم بدتر کرده بودم. بهش گفتم براش آرزو میکنم تا عشقی نصیبش بشه که تمام این روزها رو بشوره ببره. اونم گفت همین‌ آرزو رو برای من می‌کنه. 
بعدش هم رفتیم سراغ صحبت درمورد امور روزمره دوباره. آخر چت هم برام یه آهنگ فرستاد از محمد‌ نوری | نقش بر آب. گفت بعد از اینکه خداحافظی کردم گوشش بده. گوشش دادم، غمگین بود. هنوز بیانگر احساسات پاکش بود. احساساتش واقعا رقیق‌ان. اکلیلی. ولی ناتوانم. عقلم خیلی توانمنده توی این‌ موضوع. نمی‌ذاره دوباره یه انتخاب اشتباه کنم.

۰۶ مهر ۰۱ ، ۲۱:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۱۹۹مین

همش حس فقدانش رو کنارم حس می‌کنم. چرا هزاران کیلومتر از من دوری؟ چرا شب تو روز منه و روز من شب تو؟ چرا روزا نیستم کنارت؟ چرا دیگه نتونستم باهات برم سفر؟ چرا روزهای قبل رفتنت نشد ببینمت؟ چرا بعد از سفرمون به شیراز و بوشهر، هرچی سفر بعدش رفتم اونقدری بهم نچسبید؟ چرا دلم انقدر برای بودن کنارت تنگ شده؟ چرا دلم برای دلشوره‌هام قبل اینکه بیاین خونه‌مون تنگ شده؟ چرا انقدر احمق بودم و اون درخواست رو چند ماه قبل رفتنت قبول نکردم؟ خیلی دوری. خیلی دلم تنگته. بیشتر از همه چشمات. چشمای عمیقت. یا حتی از دور دیدنت توی صحن جامع رضوی فقط برای چند ثانیه. نمی‌دونم تو چه حسی نسبت به این مسافت داری، ولی من هر ‌روز فقدانت رو حس می‌کنم. تا وقتی که همه‌چیز‌ روشن نشه، تو یه حفره‌ی بزرگ توی قلب منی. راستش نمی‌دونم بعد از اینکه همه‌چیز روشن بشه هم به این زودی‌ها نبودت جبران بشه.

۰۶ مهر ۰۱ ، ۱۹:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۱۹۸مین

انقدر چشمام ضعیف شده که به‌زور با راهنمایی بابا تونستم بفهمم اون ستاره‌های m شکل و بعد روبروش ستاره قطبی که قطب شمال رو نشون میده کجاست. 

دریای شب خیلی ترسناکه. از این طرف هم چون گارد ساحل رو تا ۳۰ متری آوردن عقب، رسما نورش خیلی کم شده. همسایه بغلی‌هامون توی ساحل یا آتیش روشن کردن یا از این بند و بساطهای پیک‌نیک کنار ساحل دارن. کاش می‌تونستم صداشو نگه دارم و بذارم اینجا. هوا هم عالیه. نه سرد سرد نه گرم. خنک مایل به سرد. 

 

قبل از اینکه همین‌چند خط رو پست کنم، یه آقایی گفت بیا سوار دوچرخه ما شو :))) و کنار ساحل دوچرخه سواری کردم. خیلی حال داد. فکرشو نمیکردم که دوچرخه سواری روی شن و ماسه انقدر کیف بده. 

۰۵ مهر ۰۱ ، ۲۱:۵۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۱۹۶مین

داشتم فکر می‌کردم که شاید باید خودم فضای اقتصادی رابطه رو مدیریت می‌کردم. خب خیلی بچه بودم اونموقع، به خودم حق می‌دم اشتباه کرده باشم. باید بهش می‌گفتم باید کار کنی، پول دربیاری، اول ماشین بخری. اونم نه پراید. یه ماشین خوب. بعدش به فکر خونه و اینا باشیم. بعدشم چرا انقدر هول بودیم؟ س.الف واقعا هیچی نداشت اونموقع. منم همینطور. منظورم یه شغل ثابت و ایمنه. باید بیشتر صبر می‌کردیم و مهلت می‌دادیم به هم. واقعا جفتمون اشتباه کردیم. 

امروز اومدیم بندر انزلی. من توی راه تا جایی که تونستم و توان داشتم با هیچکس بجز محمد صحبتی نکردم. فعلا توی‌ مودی‌ام که حالم ازشون بهم می‌خوره. توی راه خیلی به س.الف فکر کردم. به رابطه‌مون. احساس میکنم دوباره نیاز دارم به یاد بیارم که چه بدی‌هایی باهام کرد. ولی هربار یادم می‌افته که ازم عذرخواهی کرده و پذیرفته که اشتباه کرده، انگار قلبم می‌خواد که باهاش صاف بشه. بعدش به این فکر می‌کنم که بی‌رحمانه‌ست ولی نمی‌خوام بچه‌م شبیهش بشه. یعنی انگاری اونقدری دوستش ندارم که بخوام بچه‌ام شبیهش بشه. :) خب من ا.م رو ترجیح می‌دم. می‌دونم انگار که عواطفم خاموش شده و خیلی هزینه فایده‌ای دارم به ماجرا نگاه می‌کنم ولی خب تا وقتی فرصت بودن با ا.م پیش نیاد، باید س.الف رو داشته باشم. توی زندگیم. کاچی به از هیچی.
دوباره رفتم عکسهاش با دختربردارش رو نگاه کردم، نتونستم بعنوان پارتنر بهش نگاه کنم دوباره. حالا فکر می‌کنم اگر ا.م تکلیفش بدونِ من روشن بشه، می‌تونم به س.الف یه فرصت دوباره بدم. 
اینترنت لعنتی خط هم از ساعت ۴ قطع شده و حتی سایتهای داخلی رو هم باز نمی‌کنه. اینا انقدر ترسو‌ان. انقدر بزدل. اعتیاد به اینترنت پیدا کردم فکر کنم. همه هم داریم حدس میزنیم که شخص اول مملکت به حول قوه الهی به دیدار باقی شتافته باشه که انقدر لالمونی گرفته نسبت به قضایای اخیر. یه شایعه هم شنیدم که جسدش رو بردن عراق. نمی‌دونم راسته یا نه. کاش باشه :)

۰۵ مهر ۰۱ ، ۱۹:۳۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۱۹۵مین

به هر بهونه‌ای بودم تونستم وارد کانال م بشم و باهاش بحث سیاسی کنم راجع به ایده‌هام و اتفاقاتی که داره می‌افته. خیلی آدم caringای‌ـه. خیلی با حوصله‌ست و جواب میده و وقتی باهاش حرف می‌زنی حس نمی‌کنی تو موضع ضعف قرار داری یا بهت توهین میشه. تهش نتیجه‌ای نداشت ولی خب باب صحبت باز شد بهرحال. همین هم خوشحال‌کننده‌ست. درست شبیه تمام لایک‌هایی که ا.م برای استور‌ی‌هام‌ می‌ذاشت. دلگرم‌کننده بود. یه لایک هم برای استوری کلوس‌ام‌ درمورد مهاجرت‌ گذاشت ‌و‌ من اینطوری بودم که عه! :)) بیا منم ببر مرد :)) 

س.الف هم حالش خوب بود. می‌خوام در چند روز آینده برم بهش بگم که خیلی بیشتر از «چند روز» که خواسته بودی برای فکر‌ کردن بهت مهلت دادم، و می‌خوام این غیبت درمورد مساله‌ای که نیازه درموردش حرف بزنیم رو برای خودم تفسیر کنم. خیلی دلم می‌خواد اون وبلاگ بی‌جونی که براش زدم و هیچ‌ توجهی بهش نکرد رو به روش بیارم. مثل یه زخم گنده‌ست برام.

ریحانه م هم حالش خوب بود. همین الان جواب پیامم رو داد و گفت که حالش خوبه و ازم تشکر کرد که حالش رو پرسیدم. 

هیچ‌ هم دوست ندارم فردا به مدت سه چهار روز، اینترنتم قطع باشه و هیچ خبری از هیچ چیزی نداشته باشم. چون بدون وای‌فای نمی‌تونم وصل بشم و هیچ‌کاری کنم. 

امروز هم‌ کلاسهای درس رو کنسل کردیم و تشکیل ندادیم.

۰۵ مهر ۰۱ ، ۰۱:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۱۹۴مین

خیلی جالبه. م.ع توی نشریه نوشته و درمورد خودشیفتگی هم نوشته اتفاقا :))) چقدر برام این آدم غریب و دور شده و چقدر از این بابت خوشحالم. خیلی زیاد احساس رهایی می‌کنم. امیدوارم هیچ‌وقت دیگه هم هیچ خبری ازش نشنوم و نبینم تا بتونم تمام زخم‌هایی که بهم زده رو فراموش کنم.

 

قلبم تیر می‌کشه از اینکه دارم با خانواده‌ای زندگی‌ می‌کنم که ذره‌ای برای من احترام قائل نیستن تا باهام حرف بزنن. بهم بگن برنامه‌شون برای سفر و مهمونی و بیرون رفتن و تعطیلات و ناهار و شام و حتی چیزهای کوچیک و مسخره چیه. برای من احترام و ارزش قائل نیستن که یک هفته‌ست جا گرفتن برای رفتن به شمال، خواهرم که با ما زندگی نمی‌کنه خبر داره و من خبر نداشتم. حالم بهم میخوره از تمام لحظاتی که سعی کردم رابطه‌م رو باهاشون خوب کنم و نشد. حالم بهم می‌خوره از تمام لحظاتی که نشستم با مامانم حرف زدم و یک کلمه از هیچ‌برنامه‌ای باهام حرف نزد. انگار که من هیچ موجودیتی ندارم، هیچ فاعلیتی ندارم و تصمیمشون رو باید به دیده‌ی منت بپذیرم و انجام بدم. حالم از خودم بهم خواهد خورد اگر بعد این اتفاقی که امشب افتاد(و بار اولی هم نبود که رخ می‌داد) بازم ساکت بشینم و اجازه بدم باهام اینکارو انجام بدم. تقصیر خودمه، فکر می‌کنن می‌تونن با اینجور رفتارها من دیگه باهاشون مثل سابق میشم؟ نه. هیچ‌وقت. هیچکس. هیچ‌جایی دیگه نمی‌تونه من رو انقدری که الان ازشون متنفر هستم، متنفر کنه. و من یادم نمیره. یادم نمیره که باید باهاشون سرد باشم. باید آدم حسابشون نکنم. باید هیچ حسابشون کنم.

من این چند روز چقدر با مامان حرف زدم؟ بیشتر از همیشه. بیشتر از میانگین هر هفته. ولی چرا هیچ‌چیزی بهم نگفت؟ نمی‌تونم باور‌ کنم که یادش رفته که فکر خاصی می‌کرده. نمی‌تونم. مگه میشه تو به یه آدم هزار بار بگی که من این مساله برام مهمه و باز، هربار این اشتباه رو مرتکب بشه؟ نرود میخ آهنین در سنگ. نرود.

اون هم از بابا که ذره‌ای درک نداره.

دلم میخواد برم به جفتشون بگم «خسته‌م کردید، خیلی خسته‌م کردید. شماها جمهوری اسلامی‌های کوچیکید توی زندگی‌ من. که برای هیچکس هیچ ارزشی قائل نیست. هی آدم می‌آد باهاتون خوش رفتاری کنه، باهاتون با تمام بدی‌هاتون کنار بیاد، ولی شما ذره‌ای «ذره‌ای» رفتارتون رو تغییر نمی‌دید. نفرت‌انگیزید.»

این همه سال روزه گرفتم، آخرش با فضله سگ افطاری رو گذاشتن جلوم.

کاش می‌شد زودتر از این خونه برم.

۰۵ مهر ۰۱ ، ۰۱:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

193مین

هزارتا کار روی سرم ریخته. نمیدونم از کجا شروع کنم و کجا تمومش کنم.... شاید هفته‌ی دیگه مهمونی شب یلدا ببینمش. دلم میخواد قبل از اینکه کلا بره و ناپدید شه، یکبار دیگه ببینمش... 

حالا هم دارم با یه جماعت 700 نفری درس میخونم، کارای فضای مجازی و تحلیل محتوا و در کنارش پادکست مونده. فقط خدا به دادم برسه...

گوشی خریدن من هم داستان شده! باید سی و خرده‌ای بدم و بخرمش. اما خب این وسط باید با هزارنفر که اصلا دیگه لزومی نداره هم هماهنگ کنم. کلا میدونی، سخته! بعدشم برای هزارتا جا رزومه فرستادم و دریغ از یکیشون :((

۲۵ آذر ۰۰ ، ۱۵:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو