دیشب با س.الف صحبت کردم. صحبت جدی و شکننده برای من. اول اون پیام داده بود و تحول پرسیده بود. منم اینجا بودم و نت نداشتم. برای همین ساعت ۱۲ شب به بعد تونستم باهاش حرف بزنم. حرف زدن باهاش همیشه لذت بخش بوده. بجز یکی دو مورد اگه صحبت کردن باهاش نبود، واقعا بهش علاقمند نمیشدم. بعد از احوالپرسیهای همیشگی بهش گفتم که دیگه از مدت زمانی که خواسته بودی گذشته و باید حرف بزنی.
حرف زد. گفت تو نمیتونی تو جایگاه کسی باشی که بخوای حال من رو خوب کنی. گفت تو برای من مثل بوفونای که باید تو زمین نقش دروازهبان داشته باشی. نمیتونم پستت رو تغییر بدم به دفاع چون کاسیاس توی زمینه. :)) بهم گفت توی این چند مدت موقع برقراری ارتباط ضعیف عمل کردم و خیلی جاها به روش آوردم که ضعفهاش چیا بودن و انگاری که تقصیر اون بوده همهچی. ناتوان بودم توی کمک کردن به حال خوبش. اینجاش برام خیلی سخت بود. نمیتونستم انکار کنم. زیاد زخم زبون زدم. زیاد حرفهایی که میخواستم بزنم و نشده بود رو زدم. و فشاری که روش بود رو دوچندان کردم.
بهم گفت پذیرفته که این زندگیشه. براش خیلی تلخ و سخت نیست. پذیرفته که فرصتی داشته و از دست داده و داستان زندگیش این بوده. بهم گفت میره پیش مشاور و روانشناس و بهش گفتم بابت این تصمیم بهش افتخار میکنم.
بهم گفت تمام این حرفها رو از سر منطق داره میزنه ولی حلقهی مفقودهی تمام حرفهاش «احساسات»ـه که نمیشه نادیدهش گرفت. یعنی پر از احساست واقعی بوده و توی احساسات گیر کرده. یه همچین چیزی. اخرش هم گفت که با اینکه رابطه رو با احوالپرسی ادامه بدیم، راضیه. مگه اینکه من مشکلی نداشته باشم. منم گفتم باشه :)) قبول کردم. بهش گفتم من اگه دوستت نمیداشتم هیچوقت حالت برام مهم نبود. دوست ندارم از حالش بیخبر بمونم. ناراحت بودم از اینکه نتونسته بودم براش کاری کنم. نه تنها کاری نکردم، بلکه حالش رو هم بدتر کرده بودم. بهش گفتم براش آرزو میکنم تا عشقی نصیبش بشه که تمام این روزها رو بشوره ببره. اونم گفت همین آرزو رو برای من میکنه.
بعدش هم رفتیم سراغ صحبت درمورد امور روزمره دوباره. آخر چت هم برام یه آهنگ فرستاد از محمد نوری | نقش بر آب. گفت بعد از اینکه خداحافظی کردم گوشش بده. گوشش دادم، غمگین بود. هنوز بیانگر احساسات پاکش بود. احساساتش واقعا رقیقان. اکلیلی. ولی ناتوانم. عقلم خیلی توانمنده توی این موضوع. نمیذاره دوباره یه انتخاب اشتباه کنم.