امروز درگیر شدم. با تعدادی طرفدار حق علیه باطل ما(جدی میترسم اسمشون رو اینجا بنویسم:))) بهشون فحش دادم. گفتم تخماتون پوکیده. گفتم خودم میرم خاکتون میکنم زیر سر در که انقدر بهش علاقه دارید. یکیشون برگشت بدجوری نگاهم کرد. انگار دنبال این بود که شناساییم کنه. ماسک و عینک دودی داشتم. ولی بازم ترسیدم. بلند شدم به سمت در خروجی. توی راه به ز گفتم باید از جنگ برگردیم، بشینیم سر درس! خیلی احمقانهست. من میخوام از جنگ برگردم و همهچی عوض شده باشه. حالا هم دارم درس میخونم واقعا. کتاب تجربه مدرنیته. کتاب خوبیه، فقط در زمان خیلی نامناسب!
رفتنی باید بره
سخته ولی حتما اتفاق میوفته. نسل های بعد از پدران و مادرانمون اینو ثابت کردن