همش حس فقدانش رو کنارم حس میکنم. چرا هزاران کیلومتر از من دوری؟ چرا شب تو روز منه و روز من شب تو؟ چرا روزا نیستم کنارت؟ چرا دیگه نتونستم باهات برم سفر؟ چرا روزهای قبل رفتنت نشد ببینمت؟ چرا بعد از سفرمون به شیراز و بوشهر، هرچی سفر بعدش رفتم اونقدری بهم نچسبید؟ چرا دلم انقدر برای بودن کنارت تنگ شده؟ چرا دلم برای دلشورههام قبل اینکه بیاین خونهمون تنگ شده؟ چرا انقدر احمق بودم و اون درخواست رو چند ماه قبل رفتنت قبول نکردم؟ خیلی دوری. خیلی دلم تنگته. بیشتر از همه چشمات. چشمای عمیقت. یا حتی از دور دیدنت توی صحن جامع رضوی فقط برای چند ثانیه. نمیدونم تو چه حسی نسبت به این مسافت داری، ولی من هر روز فقدانت رو حس میکنم. تا وقتی که همهچیز روشن نشه، تو یه حفرهی بزرگ توی قلب منی. راستش نمیدونم بعد از اینکه همهچیز روشن بشه هم به این زودیها نبودت جبران بشه.