خیلی جالبه. م.ع توی نشریه نوشته و درمورد خودشیفتگی هم نوشته اتفاقا :))) چقدر برام این آدم غریب و دور شده و چقدر از این بابت خوشحالم. خیلی زیاد احساس رهایی می‌کنم. امیدوارم هیچ‌وقت دیگه هم هیچ خبری ازش نشنوم و نبینم تا بتونم تمام زخم‌هایی که بهم زده رو فراموش کنم.

 

قلبم تیر می‌کشه از اینکه دارم با خانواده‌ای زندگی‌ می‌کنم که ذره‌ای برای من احترام قائل نیستن تا باهام حرف بزنن. بهم بگن برنامه‌شون برای سفر و مهمونی و بیرون رفتن و تعطیلات و ناهار و شام و حتی چیزهای کوچیک و مسخره چیه. برای من احترام و ارزش قائل نیستن که یک هفته‌ست جا گرفتن برای رفتن به شمال، خواهرم که با ما زندگی نمی‌کنه خبر داره و من خبر نداشتم. حالم بهم میخوره از تمام لحظاتی که سعی کردم رابطه‌م رو باهاشون خوب کنم و نشد. حالم بهم می‌خوره از تمام لحظاتی که نشستم با مامانم حرف زدم و یک کلمه از هیچ‌برنامه‌ای باهام حرف نزد. انگار که من هیچ موجودیتی ندارم، هیچ فاعلیتی ندارم و تصمیمشون رو باید به دیده‌ی منت بپذیرم و انجام بدم. حالم از خودم بهم خواهد خورد اگر بعد این اتفاقی که امشب افتاد(و بار اولی هم نبود که رخ می‌داد) بازم ساکت بشینم و اجازه بدم باهام اینکارو انجام بدم. تقصیر خودمه، فکر می‌کنن می‌تونن با اینجور رفتارها من دیگه باهاشون مثل سابق میشم؟ نه. هیچ‌وقت. هیچکس. هیچ‌جایی دیگه نمی‌تونه من رو انقدری که الان ازشون متنفر هستم، متنفر کنه. و من یادم نمیره. یادم نمیره که باید باهاشون سرد باشم. باید آدم حسابشون نکنم. باید هیچ حسابشون کنم.

من این چند روز چقدر با مامان حرف زدم؟ بیشتر از همیشه. بیشتر از میانگین هر هفته. ولی چرا هیچ‌چیزی بهم نگفت؟ نمی‌تونم باور‌ کنم که یادش رفته که فکر خاصی می‌کرده. نمی‌تونم. مگه میشه تو به یه آدم هزار بار بگی که من این مساله برام مهمه و باز، هربار این اشتباه رو مرتکب بشه؟ نرود میخ آهنین در سنگ. نرود.

اون هم از بابا که ذره‌ای درک نداره.

دلم میخواد برم به جفتشون بگم «خسته‌م کردید، خیلی خسته‌م کردید. شماها جمهوری اسلامی‌های کوچیکید توی زندگی‌ من. که برای هیچکس هیچ ارزشی قائل نیست. هی آدم می‌آد باهاتون خوش رفتاری کنه، باهاتون با تمام بدی‌هاتون کنار بیاد، ولی شما ذره‌ای «ذره‌ای» رفتارتون رو تغییر نمی‌دید. نفرت‌انگیزید.»

این همه سال روزه گرفتم، آخرش با فضله سگ افطاری رو گذاشتن جلوم.

کاش می‌شد زودتر از این خونه برم.