همیشه از یه زمانی به بعد برای رفتن به سفر غر میزدم. البته سفرهای اینشکلی که با ماشین میریم و بعدش میریم تو هتل فلانجور میچپیم یا شایدم از وقتی که دیگه سفت و سخت حجاب کردم یا مثلا تحمل قیافهم برام سخت بود یا سفرهایی که خودمون چهارتایی تنهایی میریم. همیشه سر این سفرها غر میزدم، چون من دلم یار و همراه میخواست تو سفر. از اون سفرای پرجمعیتمون که میرفتیم شب توی یه پارکی تن ماهی میخوردیم و تو چادر مسافرتی میخوابیدیم بعد صبح زود وقتی داشتیم از سرما میلرزیدیم مربای هویج میزدیم به پنیر روی نون بربری. توی یه دفترچهی کوچیک همهی خرجها و هزینهها رو مینوشتیم، صدای خندهی بزرگترا بلند بود همیشه، مامان زود زود دمپختک درست میکرد، من و صبا دنبال شیطنت بودیم و موقعهای خدافظی بغض میکردیم و همدیگرو سفت بغل میکردیم. دیگه از یه زمانی به بعد سفرها سخت شد برام. چون حس میکردم شبیه قبلترها نیست و دارم وقت تلف میکنم. چون مثلا یکهو تصمیم میگرفتیم خودمون چهارتا بریم سفر، سفر که نه، من اسمشو این نمیذارم. یه سر میرفتیم مثلا شمال، یا سرعین یا الموت یا فیروزکوه یا طالقان. بعد دو روز میموندیم و دوباره هلک هلک برمیگشتیم. قبل ترها دو هفتهای میرفتیم به دل جاده میزدیم و گاهی وقتا ۵ تا استان رو میگشتیم. اما الان من انقدر به این فکر میکنم که چقدر کار بیهوده و عبثی داریم انجام میدیم وقتی حتی من تو ماشین هم خوشحال نیستم، هیچ حرفی ندارم و همش هندزفری تو گوشمه. بخاطر حضور بابا هم هست البته. خوشحال میشم وقتی ع اینا باهامون میان چون میدونی حداقلش "عاطفه" هست. با اینکه غر میزنه ولی حداقل فضا رو قابلتحملتر از اون چیزی که هست میکنه.
نمیدونم اصلا برای چی اینارو نوشتم یا اینکه منسجم بودن یا نه.
میخواستم بگم که فردا هم داریم میریم الموت. یکی از دلخوشیهام اینه که عاطفه اینا جور کنن و بیان باهامون و یکی دیگهشم اینه که مادر و خالهاینا بیان باهامون. بعدش هم دارم فکر میکنم که دلم میخواد یه ذره خوشحال باشم، کمتر غر بزنم و کمتر برم توی گوشی یا بغ کنم بشینم یه گوشه. دلم میخواد هیچ درسی با خودمنبرم، حتی پادکست یا آهنگ هم گوش نکنم. فقط نگاه کنم، کیف کنم، فکر کنم و لبخند بزنم. شاید باید وانمود کنم که حالم خوبه.