هزار تا نگرانی دارم. هزارتا. انقدر زیادن که نمیرسم به هیچکودومشون بپردازم. حس یه آدم بیلیاقت رو دارم که "هیچی" مطلقا "هیچی" تو زندگیشون ندارن. همیشه پر از زمان از دست رفتهام. پُر از حسرت. پُر از "ای کاش". پُر از تلاش کردن نصفهو نیمه. پر از بد بودن. پُر از نشدنهای مکرر. پر از برنامهریزی و عمل نکردن.
از خودم خسته شدم.