شبیه به" هزارتو" می مانم...

170 مین

یه وقتایی واقعا از دستش کفری میشم. بعد از شونصدساعت که من میدونستم آنلاین بود، پیامم رو سین نزد. انتظار داشتم وقتی اومد، بگه که چرا دیر کرده . ولی نگفت. درباره‌ی بریکینگ بد و این چرت و پرتا گفت! مسخره!

دارم هرلحظه به خودم میام و میبینم که واقغا نباید دلبسته‌اش هم بشم حتی! خواهرم راست میگه. واقعا مگه فقط همینه که اومده جلو؟ هزارنفر دیگه هم میان. بعدش هم مگه من چندسالمه؟ فقط 20 سالمه! دلیل نداره انقدر بخوام وابسته‌ی بیخود بشم! واقعا دلیلی نداره سارا! به خودت بیا لطفا!

شاید اگر خواسته هام رو مطرح کردم (درباره‌ی شروط ضمن عقد که بعدا مینویسم) و قبول نکرد و بهونه اورد و هرچی، راحت بزنم زیر همه چی.

این به این معنی نیست که دوستش ندارم، نه. این به این معنیه که واقعا این ادم با من هم قدم و هم عقیده نیست و خب موندن تو این رابطه بعدا برای خودم دردسر درست میکنه و اذیت میشم..

میگم بهش با افتخار و اعتمادبنفس. دیگه پذیرفتن با نپذیرفتنش با خودشه.

*الان واقعا ناراحت و عصبانی‌ام که اینا رو نوشتم. بی‌توجهی کردن‌هاش حقیقتا داره به معنای واقعی کلمه عذابم میده و نمیتونم بهش اینو بگم. حداقل الان نمیتونم.

از سرسنگین بودن و ناز کردن هم به غایت بدم میاد ولی واقعا راهکار دیگه‌ای میشناسید؟!

 

*چتش رو بعداز مدتهای زیادی از تو آرشیو آوردم بیرون. باید یادبگیرم منتظر و وابسته و اینا نباشم. باید یاد بگیرم.

 

*یه خوورده هم دارم یاد میگیرم مثل خودش با خودش رفتار کنم. سین نزنم، سین بزنم جواب ندم، هیچ ری‌اکشنی نداشته باشم، سراغش رو نگیرم، هرچی به دذهنم میاد و بنظرم جالبه رو بهش نگم، ویسهای طولانی بدم. شاید باید بفهمه و یاد بگیره

۰۸ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۴۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

169 مین

همین الان یادم افتاد که وقتی دبیرستان بود یکی از آرزوهام این بود که با فاطمه خبرگزاری بزنیم :))

جوونی کجایی حقیقتا؟

۰۸ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۳۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۱۶۸مین

عطیه میرزاامیری نوشته بود که بجز دعا هیچ‌ ندارد. 
اما من، من خیلی وقت‌ها همان دعا را هم‌ ندارم. میخواهم بگویم‌ آدم باید خیلی خوشبخت باشد که دعا در چنته‌اش داشته باشد، خیلی باید نظرکرده باشد که در تنگناها اولین کاری که می‌کند این باشد که دست و گردنش را بالا می‌کشد و از خدایی که فکر میکند آنجاست کمک می‌خواهد. قدرت خواستن و التماس کردن و حرف‌زدن با خدا چیزی نیست که راحت در دسترس همه باشد؛ یکی‌اش من! 
گاهی اوقات باید دعا کنم، باید بخواهم، باید التماس کنم تا وقتی همه چیز دیر نشده. ولی تنها کاری که می‌کنم زل زدن است. زل زدن و منتظر بودن. سر آخر اگر آن چیزی که میخواستم نشد، ناشکری‌هایم شروع می‌شوند.

۰۶ خرداد ۹۹ ، ۰۶:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۱۶۷‌مین

می‌تونستی به بیشتر از دوتا ایموجی اکتفا کنی؛ 

راستشو بگم؟ دارم ناامید میشم.

شاید من واقعا بیخودی دارم فکر میکنم که تو آدم درست و خوبی هستی. شاید واقعا اگه باهات زیر یه سقف زندگی کنم بفهمم که اصلا یه آدم دیگه بودی. من واقعا کمبود محبت دارم، بخاطر خانواده‌ای که توش بزرگ شدم، و فکر میکنم که تو ترس و ابایی نداری از اینکه ابراز علاقه کنی، تو راحت بهم میگی "دوستت دارم" ‌و انقدر بهم گفتن که مردها فلانن و اصلا ابراز علاقه بلد نیستن که باورم شده. ولی الان فکر میکنم امروز‌ی‌ها راحت این کارو میکنن، تو قرن بوق که زندگی نمی‌کنیم! 

میدونی، فکر میکنم خیلی دلم‌ رو به "دوستت دارم" هاش خوش کردم. ولی حس میکنم چیز بیشتری از این نداره. حس میکنم بازم اونقدری که باید برای من نیست و بهم اهمیت نمیده. نمی‌دونم، فکر میکنم طبیعیه. یا شایدم من دارم زیاد گیر میدم. حس میکنم حواست به دخل و خرج و پول و اینا نیست. حتی یه ماشین نداری، خونه که هیچی.

۰۴ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۱۶۵‌مین

همیشه از یه زمانی به بعد برای رفتن به سفر غر می‌زدم. البته سفرهای این‌شکلی که با ماشین میریم و بعدش می‌ریم تو هتل فلان‌جور می‌چپیم یا شایدم از وقتی که دیگه سفت و سخت حجاب کردم یا مثلا تحمل قیافه‌م برام سخت بود یا سفرهایی که خودمون چهارتایی تنهایی می‌ریم. همیشه سر این سفرها غر میزدم، چون من دلم یار و همراه میخواست تو سفر. از اون سفرای پرجمعیتمون که می‌رفتیم شب توی یه پارکی تن ماهی میخوردیم و تو چادر مسافرتی می‌خوابیدیم بعد صبح زود وقتی داشتیم از سرما می‌لرزیدیم مربای هویج میزدیم به پنیر روی نون بربری. توی یه دفترچه‌ی کوچیک همه‌ی خرج‌ها و هزینه‌ها رو می‌نوشتیم، صدای خنده‌ی بزرگ‌ترا بلند بود همیشه، مامان زود زود دمپختک درست می‌کرد،  من و صبا دنبال شیطنت بودیم و موقع‌های خدافظی بغض می‌کردیم و همدیگرو سفت بغل میکردیم. دیگه از یه زمانی به بعد سفرها سخت شد برام. چون حس میکردم شبیه قبل‌ترها نیست و دارم وقت تلف می‌کنم. چون مثلا یکهو تصمیم می‌گرفتیم خودمون چهارتا بریم سفر، سفر که نه، من اسمشو این نمی‌ذارم. یه سر می‌رفتیم مثلا شمال، یا سرعین یا الموت یا فیروزکوه یا طالقان. بعد دو روز می‌موندیم و دوباره هلک هلک برمی‌گشتیم. قبل‌ ترها دو هفته‌ای می‌رفتیم به دل جاده می‌زدیم و گاهی وقتا ۵ تا استان رو می‌گشتیم. اما الان من انقدر به این فکر میکنم که چقدر کار بیهوده و عبثی داریم انجام میدیم وقتی حتی من تو ماشین هم خوشحال نیستم، هیچ حرفی ندارم و همش هندزفری تو‌ گوشمه. بخاطر حضور بابا هم هست البته. خوشحال میشم وقتی ع اینا باهامون میان چون میدونی حداقلش "عاطفه" هست. با اینکه غر میزنه ولی حداقل فضا رو قابل‌تحمل‌تر از اون چیزی که هست می‌کنه. 
نمیدونم اصلا برای چی اینا‌رو نوشتم یا اینکه منسجم بودن یا نه.
میخواستم بگم که فردا هم داریم می‌ریم الموت. یکی از دلخوشی‌هام اینه که عاطفه اینا جور کنن و بیان باهامون و یکی دیگه‌شم اینه که مادر و خاله‌اینا بیان باهامون. بعدش هم دارم فکر میکنم که دلم میخواد یه ذره خوشحال باشم، کمتر غر بزنم و کمتر برم توی گوشی یا بغ کنم بشینم یه گوشه‌. دلم میخواد هیچ درسی با خودم‌نبرم، حتی پادکست یا آهنگ هم گوش نکنم. فقط نگاه کنم، کیف کنم، فکر کنم و لبخند بزنم. شاید باید وانمود کنم که حالم خوبه.

۰۳ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۱۶۴‌مین

اگه مغازه داشتم چی بود؟ نمی‌دونم، بهش فکر میکنم.

۰۳ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۱۶۳مین

این تنهایی‌ها رو گوشواره کن، آویزون کن به گوشات. یا گردنبند کن و باهاش خودتو قشنگ کن‌.
نذار تلخ شه بره تو جونت. نذار.

۰۳ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

دوباره شروع میکنم.

اومدم که دوباره اینجا بنویسم. تمام این یک‌سال داشتم می‌نوشتم ولی تو کانال تلگرامم. مجبورم خورد خورد اونا رو با ذکر تاریخ اینجا بیارم  درثانی اینجا ،هم، می‌نویسم :)

۰۲ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۱۶۱ مین

از هر چی مهمونی رفتنُ مهمونی دادنه بیزارم

.

تنها تیکه ای ;i از مهمونی رفتن دوست دارم شب تو خیابون با ماشین دود دور گردنه..و دلم میخواد مسیرُ اشتباه بریم تا بیشتر باشم تو ماشی هی ...

۱۲ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو

۱۶۰‌مین

حالم به همو میخوره از اینکه یه جوری نگام میکنی که دوباره بهت فکر کنم!

شایدم‌نگات واقعا هیچ‌معنایی نداشته باشه، ولی برای من داره ، تو این شرایط که دارم فراموشت میکنم یهو نیا وسط ، یهو یجوری نگام نکن انگار....

ولی خب خدا رو شکر امشب اصلا برام‌مهم نبودی ، خدا رو شکر ، خودم بودم ،رفتارام خنده هام...

خدا رو شکر که داری بی اهمیت میشی ، و میدونی جالبیش چیه؟

دیگه دست و پا چلفتی نیستم ، اتفاقا رفتارای تو برام خنده داره...انگار تو هول شدی ...

۱۱ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شبیه به هزارتو