چرا اینجا رو یادم رفته بود؟ چرا برام بی اهمیت شده بود؟
بعدا باید به این سوالا جواب بدم ولی قبلش باید بخوام از خدا و امامزمان که کمکم کنن ،من میخوام برم با بچه های هیئت برم رودهن ، و الان نیازمند اجازه ی بابا عم... و باید امشب اگه حالش خوب بود بهش بگم ، واقعا از خدا میخوام کمکم کنه و اجازه بده...♡
چون واقعا نیاز دارم به اجازه ش ، و واقعا آبرو بریه اگه نذاره، دوست دارم باشم تو هیئت و نقش داشته باشم...ایشالا که خدا کمکم کنه...
.
بعدا باید راجع به روز شکستن تابو در دانشکده و روز ی که رفتیم نمایشگاه رو بگم ، همچنین درباره انجمن علمی ... و یادواره شهدا
۸ اردیبهشت، ۱۸:۲۹
بعضی موقع ها خیلی از خودمتعجب میکنم .
خیلی زیاد
از اینکه تو روز هزاران هزارتا فکر میاد تو ذهنم، خیلی عجیبه ، بعضا حرفها و فکرهای خیلی خیلی متناقض هم..
از خودم تعجب میکنم که با خودم قرار یه کاری رو میذارم و بهش عمل نمیکنم...
از خودم تعجب میکنم که نمیدونم چمه!
بلاتکلیف و نامعلوم الحال ...
این یکی تعجبم دیگه سر به فلک کشیده ، منهنوزم تو خیالاتم زندگی میکنم ، من هنوز هزارتا موقعیت تصور میکنم برا خودم و توشون غرق غرق میشم و مثلا با حضور یه آدم حقیقی از رویا میام بیرون ، قشنگ یه نقشی برای خودم متصور میشم و اون رو بازی میکنم....بازیگری !!!
مثلا اسم امسال خودم رو" نظم" گذاشتم ولی هنوز اونجوری که میخوام منظم نشدم...!
میخوام همه ی اینا رو بنویسم بزارم جلوی چشمام روی میزم، بلکه آدم بشم.
واقعا حالت دیوونه کننده ایه!
۹۸۰۱۳۱ ،۱۸:۰۱
دارم تموم دقیقه های عمرم رو تو گوشی میگذرونم ، وای
دارم تمام لحظه های با مامانم بودن رو از دست میدم ، وای
دلممیخواد گوشیم رو پرتش کنم پایین بره، وای
خاک بر سر من:/
چرا آدم نمیشم؟
برم اینستا رو پاک کنم؟
نمیدونم...
امشب مادر و خاله ها اومدن خونه مون شام خوردیم ، همسایه روبروییمون یه پسر جوونیه که بعضی مواقع بسته به حالش میاد گیتار میزنه و میخونه ، امشبم از اون شبا بود ، سه چهار تا آهنگ هم خوند ، خیلی جذاب بود...♤
کاش می فهمیدم که نباید انقدر با خودم یکی به دو کنم سر هرچیز کوچیک و بزرگی ، چون دارم عذاب می کشم...قبل ترا می گفتم ول کنبابا...به جهنم...هر جور دوست داره فکر کنه ، اما نمیدونم چی شده که جدیدا آدما برام خیلی مهم شدن ، کلمات و نگاه ها و رفتارا...اذیت میشم ...نمیدونم باید جیکار کنم... :|
۹۸۰۱۱۸ ، ۱:۲۸
وای طرف اصلا به عنشم نگرفت که من دارم بهش تیکه میندازم!
راستش این بیشتر از همه چی دماغتو میسوزونه!
تف
۹۸۰۱۲۸ ، ۱:۲۱
من یه بدبختی دارمهمیشه ، اونم اینه که همه ی حالت های درونی م تو صورتممشخص میشه ، مثلا موقع فکر کردن ، یا وقتی ناراحتم ، همه هم از چهره م هم از صداممتوجه میشن ، خب واقعا بدبختیه!
اره مثلا همین یه ساعتی که طبق توقعم یه نفر باید یه رفتاری که پیش بینی میکردم بکنه ، یه رفتار عجیب کرد ، خب خیلی ناراحت شدم ، الان زنگ زدم به مامانم و بهش میگم که دارممیام ، میگه گریه کردی؟ :)
اخه من هر خری رو بعنوان دوست حساب میکنم اخرشم میرسم به خود خودت *_*
۹۸۰۱۲۸ ، ۱۹:۱۴
دارم میرم مصاحبه ی گفتمان ، بعد از تمام مشقت ها...!
قبلش هم یه اتفاقاتی افتاد که دعای توبه خودش معین میکنه برام که چیا بودن...
محمد جواد جدیدا بدون اینکه به ما بگه از مدرسه میره خونه مامان بزرگم ، منم دم رفتنی با مامانم سر این قضیه بحث کردم...
نمیدونم این چه رفتار مضحکیه که من دارم ! مثلا میگم : دو روز قبل به مامان گفتم که من چهارشنبه ساعت ۵ میرم مصاحبه ، و الان مثل اینکه چیزی نمیدونه و انگار اولین بارشه میگم دارم میرم مصاحبه ، میگه مصاحبه ی چی؟،، خوب من در این شرایط دوست ندارم با طرفم صحبت کنم ، فقط دوست دارم برم از اون موقعیت ، در حقیقت حرصممیگیره که چرا نمیدونی؟ من که بهت گفته بودم و اینا ، بعدش انگار شایدم دلمنمیخواد ذهنم رو باز کنم و بگم ، انگار برامسخته...
خیلی عجیبه که چرا این جوری ام:///